خداهست

​خــدا هـسـت 

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست،

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست،

کودکی رفت کنار تخته،گوشه تیرک این تخته نوشت:در دل کوچک من،

درد زیاد است 

ولی یاد خدا هست

مادری گفت دلم میلرزد،

کودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند

نداری درد است،

پدر از شرم سرش پایین بود

زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست . . .
و خدا هست ، 

ولی . . .
بگذریم ،

ک خدا هست . 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.